خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید.
نظرات شما عزیزان:
... 
ساعت11:53---9 آذر 1391
bedone hich tarifo tamjid alaki migam webet jozv zibaterin weblog haee boode ke ta alan didam tabrik migam behet mamnoon misham manam komak koni to behtar kardan weblogam shado movafagh bashi aref jan پاسخ:خیلی ممنون که به وب من سر زدید و نظرتون رو دادید امیدوارم شما هم همیشه موفق باشید . راستی وب شما هم زیباست و به کمک من احتیاج نداره . همیشه و همه جا مثل خودم موفق باشی D: . بدرود
|